-
غزل
شنبه 4 آذرماه سال 1385 13:08
غزلی خواهم گفت غزلی تازه و ناب نه برای چشمان شبرنگ نه برای گیسوی بی تاب غزلی دیگرگون نه برای سرو قامت دوست نه برای لبهای میگون غزلی خواهم گفت غزلی آتشناک غزلی دهشتناک همه درد و همه سوز غزلی از امروز غزل چشمان ملتمس و غزل دستان پر ز نیاز غزل کودک سر گردان دعا فروش پاره های کاغذ در دستان واژه هایی بی جان که دعا، گر، می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1385 23:58
پری آبی مهتاب شبی عاشق شد ! عاشق شاعر شوریده سری که شبان مهتاب غرق در افسون آبی ماه می شکفت در دل بی تابش گل شعر ! پری سپید مهتاب سرا پایش شور در میان هاله آبی عشق پرده ازراز نهانش بر داشت ... شاعر آشفته از پس بهتی ژرف زیر لب زمزمه کرد : من سرا پا شعرم از دل من دست بدار !!! پری آبی مهتاب،دگر هیچ نگفت در دل سیاهی غم گم...
-
ماه
شنبه 20 آبانماه سال 1385 15:31
ماه میدونی ماه خیلی وقته از آسمون خسته شده آسمون دیگه پاک نیست دیگه بی انتها نیست ماه حالا فقط دیگه به دیدن خواب آسمون دلخوشه چون تو خوابش هنوز اسمون همون آسمونه ولی درد اینجاست که ماه حتی دیگه از خواب دیدن هم خسته شده ماه حالا فقط یک کولی سرگردونه آسمون دروغ جای ماه نیست ! غزل.س 12.8.85
-
!
جمعه 19 آبانماه سال 1385 19:40
! ! شباهنگام در رویا و بیداری خدای مهربان با من سخن می گفت ((تو ای رویا زده ای مست آشفته تو ای عاشق تو ای دلداده سر تا به پا آتش به من بر گو که او را تا کدامین حد تویی دلداده و مشتاق؟)) نگاه مهربانش خیره بر من بود خدا سر تا به پا شوق شنیدن بود ! خداوندا من او را )) ... آه من او را ...)) صدایم در گلو بشکست پس از آن اشک...
-
نقش ابرها
جمعه 19 آبانماه سال 1385 01:22
نقش ابرها بعد از ظهر طلایی نیمه پاییز در کشاکش روز مرگی گامهای شتابزده ات غریبه با سنگفرش خیابان می گذری بی اعتنا از زیر پنجره ای رو به آسمان خنده شادمانه کودکی در چار چوب پنجره سر بلند می کنی به جستجوی خاستگاه این آسمانی نغمه و ناگاه نگاه خسته ات با نگاه آسمان یکی می شود بوم آبی آسمان سراسر، نقاشی ابرهاست از آخرین...
-
کاش می دانستی
یکشنبه 14 آبانماه سال 1385 15:27
کاش می دانستی کاش می دانستی در پس پرده شب دشنه کیست که چنین خون تشنه تا دسته اندر این سینه پر مهر به کین بنشسته است کاش می دانستی دشنه توست ! غزل.س 14.8.85
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 آبانماه سال 1385 17:06
گرمی دستانی کوچک هدیه ای در دستان سردم گذاشت چشمان اشک آلودم را گشودم عروسک پارچه ای کهنه در دستم بود سر بلند کردم صاحب آن دستان گرم با شوق در چشمانم نگریست شادمانه فریاد زذ : علوسکم مال تو خوب ! حالا بخند بخند دیده خوب ؟ و من بلندتر گریستم صفا ی کودکی را چه آسان گم می کنیم چه آسان ! غزل.س 8.8.85
-
باران
جمعه 5 آبانماه سال 1385 15:04
باران باران می بارد در تمامی لحظه ها می بارد ابری در آسمان نیست فرشته ای سپید در دور دستها می گرید باران می بارد همچنان می بارد تا ابدیت و تو ابری را جستجو میکنی که هر گز نخواهی یافت غزل(مژگان .س) 18 مهر 85
-
شعله های خیال
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1385 15:21
شعله های خیال مهتاب بالهایش رنگین کمان زندگی در رقص آتشین عشق گرداگرد شمعی که اشکی نداشت ! بالها خاکستر فام در نیایش آتشین مرگ در پای شمعی که نگریست ! سوختن در شعله های خیال شمع فروزان تنها نقشی بر دیوار بود نقشی بر دیوار !!! غزل( مژگان .س) 25.7.85
-
مسیح عشق
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1385 14:16
مسیح عشق بر تو می نگرم از پس پرده اشک روان می شوم از پی ات در جذبه بیخودی پاهایت آبله گون نفس هایت بریده موسیقی گامهایت پرده های رنج و نفس هایت آوای درد سنگینی صلیب نا گفتنیست پایداری شانه های خسته ات ناگفتنی تر بر تو فرو می بارد سنگهای نادانی نا سزاهای تعصب لبانت تفته در میان جویهای خون و عرق جاری بر نجابت سیمایت گام...