شباهنگام در رویا و بیداری
خدای مهربان با من سخن می گفت
((تو ای رویا زده ای مست آشفته
تو ای عاشق تو ای دلداده سر تا به پا آتش
به من بر گو که
او
را تا کدامین حد تویی دلداده و مشتاق؟))
نگاه مهربانش خیره بر من بود
خدا سر تا به پا شوق شنیدن بود
!
خداوندا من او را ))
...
آه من او را
...))
صدایم در گلو بشکست
پس از آن اشک بود و اشک بود و اشک
!!!
خدا با برد باری اشک من بسترد
نگاهم بر دو چشم مهربانش خیره شد آن دم
تا بدان پایه که تنهایی توست))
پاسخم این بود
!!
پس از لختی سکوت ژرف
اشک پر سوز خدای مهربان از دیده جاری شد
زیر لب با درد نجوا کرد
:
آه ای رویا زده ای مست آشفته
آه ای عاشق تو ای دلداده سر تا به پا آتش
عشق تو تا بی کرانها تا ابد جاریست
همچنان تنهایی بی انتهای من
!
غزل 14.4.85
بعد از ظهر طلایی نیمه پاییز
در کشاکش روز مرگی
گامهای شتابزده ات
غریبه با سنگفرش خیابان
می گذری
بی اعتنا
از زیر پنجره ای رو به آسمان
خنده شادمانه کودکی
در چار چوب پنجره
سر بلند می کنی
به جستجوی
خاستگاه این آسمانی نغمه
و ناگاه
نگاه خسته ات با نگاه آسمان
یکی می شود
بوم آبی آسمان
سراسر، نقاشی ابرهاست
از آخرین بازی
شادمانه تو با ابرها
سالها گذشته
سالهای گم شده
از یاد برده ای
گیسوان پریشان زنی را
در گوشه ای از آسمان
کمی آنسوی تر قلبی سپید
یادت هست آن گربه ابری را
یا شاید آن پروانه عاج فام
کلبه ای با دودکشی
بدون دود
آن سوی تر
گلی سپید
....
آوای ممتد یک بوق
فریادی گوشخراش
:
((توی آسمون دنبال چی می گردی آدم گیج؟))
آوای شیرین خنده کودک
را گریه ای تلخ
به یغما می برد
نقش ابرها بر پرده آسمان
گم میشود
و تو
سر فرو افکنده زمزمه می کنی
:
کودکی گم شده ام
!!!!!
غزل.س ۱۷.۸.۸۵
کاش می دانستی
در پس پرده شب
دشنه کیست
که چنین خون تشنه
تا دسته
اندر این سینه پر مهر
به کین بنشسته است
کاش می دانستی
دشنه توست
!
غزل.س 14.8.85